يكشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ
جوان توبه کار
دوباره سلام به همه ی دوستای خوبم
یکی از دوستای گلم ازم خواسته بود یه مطلب درباره ی توبه براتون بزارم من هم این کار رو انجام دادم
اگه موقع خوندن این مطلب آسمون چشماتون بارونی شد من رو فراموش نکنید
(اللهم الرزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه)
برای خوندن داستان جوان توبه کار به ادامه مطلب بروید
(
معاذ بن جبل
)
با حالت گریان بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وارد شد و سلام عرض کرد و جواب سلام شنید پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا گریه مى کنى ؟ عرض کرد: بر در مسجد جوانى خوش صورت و شاداب است ، چنان بر خودش گریه مى کند مانند زن جوان مرده ، مى خواهد به حضور شما آید.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: عیبى ندارد. جوان آمد و سلام عرض کرد، پس از جواب سلام پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا گریه مى کنى ؟ گفت : چطور گریه نکنم گناهانى انجام دادم که خدا مرا نمى بخشد و مرا داخل جهنم خواهد کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا براى خدا شریک قرار دادى ؟ گفت : نه ، فرمود: نفس محترمى را کشتى ؟ گفت : نه ، فرمود: گناهت اگر به اندازه کوه ها باشد خدا مى آمرزد.
جوان گفت : گناهان من از کوه ها بزرگتر است .
فرمود: آیا گناهت مثل هفت زمین و دریاها و ریگ ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات ، و به قدر آسمانها و ستارگان و به قدر عرش و کرسى مى باشد؟
گفت : گناهانم از همه اینها بزرگتر است .
فرمود: واى بر تو گناهان تو بزرگتر است یا پروردگار تو؟ جوان روى خود به زمین زد و گفت : منزه است خدا، از هر چیزى او بزرگتر است ....
فرمود: اى جوان یکى از گناهت را برایم نمى گوئى ؟ عرض کرد: چرا، بعد گفت : هفت سال کار من این بود که قبرها را مى شکافتم و کفن مرده ها را در مى آوردم و مى فروختم . شبى دخترى از دختران انصار مرد وقتى نبش قبر کردم و کفن را از تن او جدا کردم ، شیطان وسوسه کرد و با او مقاربت کردم ، وقتى برمى گشتم شنیدم که مرا صدا کرد اى جوان از فرمانرواى روز جزا نمى ترسى واى بر تو از آتش قیامت !!
جوان گفت : حال چه کنم ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اى فاسق از من دور شو مى ترسم به آتش تو بسوزم .
او رفت و به یکى از کوه ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز شب و روز گریه مى کرد به نوعى که بر درنده ها و حیوانات وحشى اثر مى گذاشت . بعد از چهل روز از خدا طلب آتش یا آمرزش کرد تا در قیامت رسوا نشود.
خدا بر پیامبرش این آیه را نازل کرد که آمرزش بهلول در آن بود. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم این آیه را با لبخند تلاوت مى کرد و بعد فرمود: کیست مرا به نزد آن جوان ببرد؟ معاذ گفت : مى دانم کجاست . پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم همراه معاذ نزدش رفتند دیدند میان دو سنگ سر پا ایستاده ، دستهایش به گردنش بسته ، رویش از شدت آفتاب سیاه و تمام مژه هاى چشمش از گریه ریخته و مشغول مناجات است و خاک بر سرش مى ریزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالاى سر او صف کشیده به حال او گریه مى کنند.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نزدیک رفته دستهاى او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک کردند و فرمودند: بشارت باد تو را اى بهلول ، تو آزاده کرده خدائى از آتش .
پس به اصحاب فرمود:
(
این طور گناهان خود را تدارک و جبران کنید).
التماس دعا