شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۰ ق.ظ
داستان کوتاه
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای
این که عکس العمل مردم
را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند
پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته
سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم
ندارد . حاکم این
شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این که هیچ کس تخته سنگ را
از وسط برنمی داشت .
غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش
را زمین گذاشت
و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار
داد . ناگهان کیسه ای را دید
که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های
طلا و یک یادداشت پیدا
کرد . پادشاه در آن نوشته بود :
"هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی شما باشد
"!